در روستایی کشاورزی زندگی میکرد که پول زیادی را به پیرمردی مقروض بود.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلیها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمیتواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را میبخشد.
دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد.
پیرمرد طمعکار برای رسیدن به هدف خود گفت: « اصلا یککاری میکنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسهای خالی میاندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده میشود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد، لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده خواهد شد، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفتوگو در جلوی خانه کشاورز انجام میشد. زمین آنجا پر از سنگریزه بود. پیرمرد بدجنس خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشته و داخل کیسه انداخته است. ولی چیزی نگفت.
سپس پیرمرد از دختر خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون آورد.
دختر دست خود را داخل کیسه برد و یکی از ان دو سنگریزه را برداشت و با سرعت و با زرنگی سنگریزه را رها کرد و وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده است.
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزههای دیگر غیرممکن بود.
دختر گفت : « اه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزهای که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم میشود آن سنگریزهای که از دست من افتاده چه رنگی بوده است . »
و چون سنگریزهای که در کیسه باقی مانده بود سیاه بود، معلوم میشد سنگریزهای که از دست دختر افتاده، سفید بوده است.
پیرمرد هم نتوانست به حیلهگری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و بدهی کشاورز را بخشید.