در روزگاران قدیم در شهری خیاطی بود که دکانش سر راهه گورستان قرار داشت. وقتی کسی میمرد و او را به گورستان میبردند از جلوی دکان خیاط میگذشتند. یک روز […]
پلیکان پرندهای است که در صورت پیدانکردن غذا برای جوجههایش، نوک خود را به گوشت تن خود فرو میبرد و از آن غذا به جوجههایش میدهد. در زمستانی سخت که […]
کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هرروز در انتهای سرازیری با لبخندی دلنشین مینشید. همیشه از خود میپرسم: « پیرمرد به چه میخندد؟!» امروز با خودم قرار گذاشتم […]